
به گزارش خط امید بهشهر _ در میان زنان نسل اول انقلاب، میتوان از زنانی که به فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی در دوران رژیم منسوخ پهلوی میپرداختند، سراغی گرفت، «کلثوم امینی» متولد سال 1327 از شیرود تنکابن از همان دسته از بانوانی است که بهواسطه پدر و همسرش، مسیر مبارزه را در پیش گرفت.
وی در حالی که تنها 13 سال سن داشت، همراه با قیام امام خمینی (ره) وارد میدان شد و از طریق فعالیتهای فرهنگی و تبلیغی، گامی موثر در روند پیروزی انقلاب برداشت.
این بانوی شایسته، تا پایان دوران دفاع مقدس در ستاد پشتیبانی از جنگ مشغول خدمت بود و بعد به عنوان معاون فرماندار تنکابن در امور زنان معرفی و سه سال و نیم دبیر امور بانوان بود.
امینی، تاکنون نیز فعالیتهای فرهنگیاش را ادامه میدهد، بانوی نمونهای که بانوان غرب مازندران از او به عنوان بانوی فعال فرهنگی یاد میکنند.
به بهانه سی و ششمین بهار پیروزی انقلاب اسلامی ایران و ایام مبارک دهه فجر به سراغ این بانوی مبارز رفتیم که در ادامه، مشروح این گفتوگو تقدیم به مخاطبان میشود.

فعالیت سیاسی پدرتان چگونه بود؟
خانه پدریام حکم سازمان تبلیغات امروزی را داشت، پدرم ساختمانی درست کرده بود تا کسانی که برای تبلیغ میآیند، در آن استراحت کنند، بسیاری از شخصیتها مثل آیتالله نوری، آیتالله گرامی و آیتالله یزدی میآمدند، اما موقعیت طوری بود که خیلی نمیتوانستند بمانند، یک شب که بیشتر میشد، ساواک میفهمید و مورد تعقیب قرار میگرفتند.
نخستین حضور شما در فعالیتهای سیاسی انقلابی چگونه شکل گرفت؟
در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم، پدرم کشاورزی میکرد و مغازه برنجفروشی داشت، هرچند روحانی نبود اما مورد اعتماد محل و کاسب بازاری و سیاسی بود.
سال بعد از رحلت آیتالله بروجردی، پدر و پدربزرگم راهی قم شدند تا ببینند مجتهد اعلم کدامیک از بزرگوراران است، بعد از بازگشت گفتند: آقایی به نام «حاجآقا روحالله» بهعنوان مجتهد اعلم شناخته شدند.
سال 42 از قم برای پدرم تلگراف زدند که حاجآقا روحالله در روز شهادت امام صادق (ع) در فیضیه سخنرانی دارند، شما هم بیایید، پدرم اتوبوسی کرایه کرد و همراه برخی از خواص، به آن مراسم رفتند.
«ربابه بهرهور» مادر شهید جعفر امینی، زنی بود که از قبل انقلاب روضه و منبر داشت و برای خانمها کلاس قرآن میگذاشت، بعد از انقلاب هم در ستاد نماز جمعه تنکابن خیلی فعال بود، ایشان در همین جلسات، برای انقلاب تبلیغ میکرد.
«مسیح امینی» که پسرعمه مادرم میشد، همسر خانم بهرهور بود، مسیح جزو نخستین گروهی بود که پدرم فراخوان کرد و روز شهادت امام صادق (ع) به قم رفت، حتی نقل شده که امام بالای منبر نشسته بود و مسیح آنقدر ذوق زده شده بود تا رفت دست امام را ببوسد، آقا کمی از منبر به پایین کشیده شدند.
همان موقع در من جرقهای زده شد، یعنی از 13 سالگی، همراه با قیام امام وارد میدان شدم و الحمدلله تا الان پابرجا هستم.
تازه نامزد کرده بودم، خانواده همسرم از خانواده روحانیت بودند، همسرم همراه پدرم میرفت قم و از آنجا خبرهای تازه میآوردند، 15 خرداد که امام را گرفتند، برای ما وضعیت نگرانکنندهای بود و متأثر شدیم.
عکسالعمل مردم شهرستان نسبت به این خبر چه بود؟
چون مردم آگاهی نداشتند، در شهرستان ما اتفاق خاصی نیفتاد، ما در خانواده خودمان نوارهای امام را تکثیر میکردیم و به خواص میدادیم، حتی یادم هست، پیرمردی بود نماز میخواند و نیت آن را برای شاه میکرد! یکچنین وضعیتی داشتیم، یعنی تفکری در مردم جاری بود که نمیشد کاری کرد ولی ما کار خودمان را میکردیم و منتظر این چیزها نبودیم، از همان موقع با تبلیغات و کارهای فرهنگی کار را شروع کردیم.
فعالیتهای شما چطور سازماندهی میشد؟
بعد از اینکه امام تبعید شدند، ستادی به دستور آیتالله شهید سعیدی ایجاد شد و خود ایشان عهدهدار ستاد شد، در رأس امور، هسته این ستاد، اطلاعیهها و نوارهای امام را تکثیر میکردند و به مردم میرساندند.
سال 1344، خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)، از طرف آیتالله سعیدی مأموریت پیدا کرد، یک شاخه از این ستاد را هسته بانوان قرار دهد، این هسته در استان مازندران و در شهرستان محمودآباد تشکیل شد و من برای قسمت بانوان آن به خانم دباغ معرفی شدم، به این صورت وارد تشکیلات شدم، دوستانی که مورد اطمینان بودند را هم به بازی میگرفتیم و کار را خوب انجام میدادیم.
آیا با خانم دباغ ارتباط و تماسی هم داشتید؟
من تا بعد از انقلاب حاج خانم دباغ را ندیدم و حتی اسمش را هم نمیدانستم، از جامعه روحانیت مبارز آمدند و فقط تشکیلات را به ما معرفی کردند و گفتند: «در رأس، خانمی هست که از طرف ساواک مورد پیگرد است، مدتی در زندان بود و الان هم متواری است، اما با این حال، هسته را خیلی خوب مدیریت میکند.»
بعد از انقلاب خانم سخنور را از قم برای سخنرانی دعوت کردیم، بعد از سخنرانی گفتند: «حاج خانم دباغ خیلی برای شما سلام رساند.» من ایشان را ندیده بودم و نمیشناختم، تازه آن موقع بود که فهمیدم تمام کارهایی که انجام میدادیم با ریاست خانم دباغ بود، برای آشنایی، از ایشان برای سخنرانی در شهرمان دعوت کردیم و از همان زمان آشنایی و همکاریمان شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
فعالیتهای ستاد مبارزات انقلابی آیتالله سعیدی چگونه بود؟
بخشی از این ستاد تبلیغاتی و فرهنگی بود، اطلاعیهها و نوارهای امام را به مردم میرساندند، بخشی دیگر امدادی بود، رسیدگی به خانوادههای سیاسی که درگیر کار بودند و یا خانوادههایی که سرپرستشان در زندان بود.
بخشی دیگر هم نظامی بود و به ما اطمینان نمیکردند، برادرانی که خیلی محرم بودند را برای روز مبادا آموزش میدادند، البته امام اصلاً اعتقادی به مبارزه مسلحانه نداشتند.
هسته بانوان این ستاد چه کاری میکرد؟
ما در قسمت تبلیغات و تکثیر اطلاعیه متنی و نوارهای حضرت امام، وظیفه خودمان را انجام میدادیم تا اینکه انقلاب پیروز شد.
همچنین سخنرانان مبارز و حماسی از تهران و قم برای سخنرانی در شهرستانهای تنکابن، رامسر، رودسر، املش، چابکسر و چالوس دعوت میکردیم تا به مردم آگاهی بدهیم.
از خاطرات هسته بانوان ستاد آیتالله سعیدی در مازندران بگویید؟
همین الان روی زیرزمینی نشستهام که خاطرات آن زمان را در خود جای داده است، زیر زمینی تاریک و تودرتو که هیچ وقت ساواک به اندرونی آن دست نیافت، در تشکیلات ما خانمهای دیگری هم بودند، تمام اطلاعیههایی که باید دستنویس و یا با دستگاه استنثیل تکثیر میکردیم، در همین زیرزمین بود و نمیگذاشتیم کسی بفهمد و چون تودرتو بود، ساواک هم نمیتوانست پیدایش کند، البته موقعیت جوری نبود که علناً اطلاعیه پخش کنیم، پخش اعلامیه صوتی و متنی مساوی با زندان بود.
برای پخش اطلاعیهها ابتکار عمل هم داشتید؟
اطلاعیههای صوتی امام را که به صورت نوار بود، با سه دستگاه ضبط صوت تکثیر میکردم، شب که میشد همسرم با وانت به تنکابن، رودسر و کلچای میبرد و بعد برمیگشت، برای کار تبلیغی هم از هر فرصتی استفاده میکردیم، آن موقعها، هنوز ختم زنانه در محل ما رایج نبود، یکی از کارهایی که ابداع کرده بودیم، این بود که ختم زنانه میگرفتیم، بعد یک روحانی میآمد و با سخنرانیهایش مردم را آگاه میکرد.
اطلاعیههای متنی را هم به مشقت منتشر میکردیم، در مجالس ختم زنانه، کمین میزدیم و بهعنوان اینکه کفشها را مرتب کنیم، در هر کفشی یک اعلامیه میگذاشتیم.
معمولاً در مجالس چه موضوعاتی عنوان میشد؟
مجموعهای از سخنرانی حضرت امام که بعدها جزوهای به نام ولایتفقیه شد را مطرح میکردند، این جزوه در واقع ترسیم خطوط حکومت اسلامی، برگرفته از قاعد بزرگ بود، از امام اسم نمیبردند، البته در بین مردم کسانی بودند که به ساواک خبر میدادند، میگفتند آمدند، کار سیاسی کردند و خرابکارند، برای همین، سخنرانان با اسم مستعار میآمدند و تا ساواک میخواست کاری کند، آنها در شهرستان دیگری مشغول تبلیغ میشدند، واقعاً تأثیرگذار بود.
برای سخنرانی، مشکلی هم پیش میآمد که باعث شود کار تعطیل شود؟
گاهی خودم برای سخنرانی به رامسر، رودسر و نشتارود میرفتم، معمولاً جلسه اول و دوم خیلی شلوغ بود و بعد تعطیل میشد، چون هنوز کسانی بودند که به ساواک خبر میدادند.
یکبار سخنرانی من در نشتارود قرار بود در منزل خانم فلاحتکار باشد که پنج روز روضه حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را نذر کرده بود، روز اول رفتیم دیدیم جمعیت زیادی نشسته، اما در بسته است، پیگیر شدیم و فهمیدیم، ساواک خانم را تهدید کرد که اگر در منزل شما مراسمی باشد، بچههای شما که دانشجو هستند را اذیت میکنیم.
دیدم خانمها خیلی زیاد هستند و همه هم از نسل جوان، به مسجد رفتیم و طبقه بالا که مخصوص خانمها بود، حسابی پر شد، حتی از چالوس و جاهای دیگر هم آمدند، اما از فردای آن روز دیگر نگذاشتند حتی به مسجد برویم و جلسه تعطیل شد.
یا شهری بود که نمیخواهم اسم ببرم، امام جماعت شهر به ما میگفت چه حرف سیاسی دارید که میزنید و برعلیه چهکسی کار میکنید؟! شاه ما مسلمان است! شما هرچه فریاد دارید، بر سر بهاییها بزنید، شما برو برای خانمها از احکام بگو، چه کاری با سیاست داری که مردم را دور خودت جمع کردی؟!
از سال 54 به بعد، جرقه بیداری مردم زده شد و مردم دستهدسته آگاه شدند، به ویژه نسل جوان، اگر رژیم، منبعی را میبست، جایی دیگر باز میشد.
راهپیماییها چطور شکل گرفت؟
برای جمع کردن مردم خیلی موانع وجود داشت، برخی میگفتند: «صلاح نیست و مردم کشته میشوند و شما جهنمی میشوید.» به هر صورت باید موانع را رد میکردیم تا بزرگترها را راضی کرده و راه را صاف کنیم، کمی طول کشید، برای شروع راهپیمایی امام جماعت و بزرگان شهر را تحریک میکردیم، میگفتیم که شهرمان را با فلان شهر دیگر که راهپیمایی شده مقایسه کنید.
از شب قبل تدراک پرچم و پلاکارد را میدیدیم و صبح حرکت میکردیم، معمولاً با صلواتهای پیدرپی شروع میشد و به اللهاکبر و مرگ بر شاه میرسید، و دیگر مشتهای گرهکرده مردم بود که بالا میرفت و بر سر شاه و عیادیاش فرو مینشست.
در راهپیماییها درگیری هم پیش میآمد؟
آقای محمدی از اهالی گرگان، رئیس ژاندارمری شیرود بود، انقلابی بود و خیلی هوای ما را داشت، اما در بسیاری از شهرها اینطور نبود، حتی سربازانی که از قزوین و جاهای دیگر فرار و بهعنوان سرباز فراری تحت پیگرد بودند، در خانه ما بهسر میبردند و او هم خبر داشت.
خانه ما از چهار طرف راه داشت، رئیس ژاندارمری شبها میآمد خانه ما و میگفت: «از قم چه خبری دارید؟ از فرانسه چه خبری دارید؟» و ما اطلاعات جدید را در اختیارش میگذاشتیم.
محمدی در راهپیمایی مواظبت میکرد که کشتار نشود، حتی چماقدارانی بودند که از روی جهل و نادانی مردم راهپیماییکننده را میزدند.
روزی میخواستیم راهپیمایی کنیم، از شب قبل باران تندی میآمد، امام جماعت گفت: «باران آمده، حالا چهکار کنیم؟» گفتیم: «ما گل نیستیم که آب بشویم، ما باید برویم راهپیمایی.» آن روز از تنکابن و رامسر هم آمده بودند.
هدف این بود که راهپیمایی آرامی داشته باشیم، یکی از بچهها روی دیوار نوشت: «مرگ بر شاه» جرقهای شد برای خودش و حمله ناجوانمردانه شروع شد، چماقداران نزدیک بود چند نفر را بکشند که با حمایت ژاندارمری خاتمه پیدا کرد.
چماقداران در واقع آدمهای محلی بودند که به غلط شاهدوست بودند و از دین و سیاستهای آمریکایی شاه اطلاعی نداشتند، اما خوشبختانه به مرور از قضیه آگاه شدند و حتی برخی از آنها در زمان دفاع مقدس نیز شهدایی را تقدیم انقلاب کردند.
منبع : فارس-مازندران